محل تبلیغات شما

تنهای بی سرزمین!



ابر می بارد و من میشوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مَردمِ چشم

مردمی کن، مشو از

 دیده ی خونبار جدا

ابر می بارد و من میشوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا


بعد مدتها این تعطیلات رو رفتیم سفر. هوا و طبیعت دقیقا همونجوری بود که همیشه دوست دارم باشه، یه تیکه از بهشت. کوهها غرق شده در مه،جنگلها سبز و مرطوب و خوشگل. کلا من عاشق هوای شرجی شمالم، پوست خشکم اونجا حسابی نفس می کشه و احساس شادابی می کنه. صبح به صبح به عشق دیدن منظره ی جنگل پنجره مون رو باز می کردم و بچه ها رو صدا می کردم که بیان و ببینن این طبیعت بکر و زیبا رو. تصمیم گرفتم تو سال جدید بیشتر از قبل برم مسافرت و خودمون رو بخاطر خورد و خوراک بچه ها تو خونه زندانی نکنم. این چند روز درسته غذای روتین همیشگیشون دچار وقفه شد و کلا تایم شام و ناهارشون بهم ریخته بود اما روحشون کلی به وجد امد و حسابی خوش گذروندن. تنها نکته ی دلگیر مسافرتمون خبر فوت پدر یکی از اقوام بود وگرنه سفری می شد بینظیر از هر لحاظ. 


راستش خیلی خوشحالم که ترم جدید شروع شده. تقریبا سه هفته تعطیل بودیم و حسابی تجدید قوا کردم و امیدوارم این ترم رو خیلی بهتر از ترم اول پشت سر بگذارم و بتونم هرچه زودتر یه موضوع خوب برای پایان نامه ام تو حیطه ای که جدیدا بهش علاقمند شدم پیدا کنم و شروع کنم به جمع اوری مطالب. فردا اگر همه چی خوب پیش بره خیلی از کارهام جلو می افته و امیدوارم این اتفاق بیافته. 



خیلی خوب است که تورادارم و با حرفها و دلگرمی هایت امید را به خانه ی دلم مهمان می کنی عزیز دل. قول می دهم بعد از گذراندن دوره ی ارشد با دست پر می روم دنبالش. می دانم مسیری بس سخت و دشوار پیشرو دارم اما این را هم خوب می دانم که پشتکار و همت من و دلگرمی های تو می چربد به تک تک سربالایی های که در انتظارمان هست. خوشحالم که تو هم در مسیر اهداف آتی مان اولین خوان از هفت خوان رستم را با موفقیتی چشم گیر و نتیجه ای درخشان پشت سر گذاشتی و سختی تک تک روزهایی که می توانست برایت تعطیل باشد را به جان خریدی و از استراحتت گذشتی و سرکلاس حاضر شدی. 


امروز از اون روزهایی بود که از اول صبح احساس کردم کلافه ام و نق های اول صبح دخترک تا شب قبل خوابش همه مدله رو اعصاب و روانم بود وچندباری هم باهم بگو مگو کردیم و در نهایت هربار بغلش کردم و عذرخواهی. ناراحتم از خودم که کم تحملم و آستانه ی صبرم کم، ناراحتم از خودم که نمی تونم تو ذهنم مدیریت کنم دغدغه هام رو تا اون دل مشغولی نمود خارجی نداشته باشه سر بچه ها. چندین روزه که همه اش فکر می کنم به فرض مدرکم رو هم گرفتم و کار خوب هم پیدا کردم، چه جوری می خوام با وجود دوتا بچه ی پنج ساله و سه ساله برم سرکار.  امروز همه اش انرژی منفی بود که به خودم فرستادم و حتی تو خلوتم اشکی هم ریختم به آرزوهای خاک خورده ام. از اینکه اینقدر تو کارمون سنگ اندازی می شه و نمی شه لذت به سرانجام رسیدن یک کار رو تام و کمال بچشیم و جشن بگیریم ناراحتم می کنه. اینکه می دونی می شه و امیدواری که بشه اما با این همه استرس و اما و اگر و شاید و باید شیرینی اون موفقیت رو به کامم تلخ می کنه. اینکه سلول سلول وجودت می خواد برای تقویت و پیشرفت زبانت کلاس ثبت نام کنی و بخونی اما بچه ها دست و پات رو بستن تورو ناامید می کنه از صرف هرچی فعل خواستنه. فکر کن تو این همه جو منفی و افکار ازاردهنده و کاسه ی صبر لبریز، پسرکت بره و برای خوشحالی تو، اتاقش رو یواشکی خلوت کنه و بهت بگه بیا اتاقم رو ببین اما تو از همه جا بی خبر با خشک ترین رفتار ممکن از خودت دورش کنی و بوضوح ببینی حلقه ی اشکی روکه تو چشماش جمع شده و شرمسار بشی از برخورد خشکت. گاهی احساس می کنم چقدر با این رفتار ناسنجیده و از سر خشمم اعتماد بنفس پسرک رو دارم می گیرم. گاهی با خودم می گم بهترین پسرک دنیا لایق بهترین مادر دنیا بود و کاش من کم صبر و تحمل قسمتش نمی شدم تا پسرک خوشبخت تر و موفق تری می شد. 


یه برنامه ی درست و حسابی باید بریزم که اول از همه خونه رو مرتب کنم و بعدم کتاب "دنیای سوفی" رو که شروع کردم و تازه اولش هستم رو ادامه بدم، یه سرچی بزنم برای موضوع پایان نامه که به خودم قول دادم بهش رسیدگی کنم، دفترها رو تکمیل کنم که هران ممکن بگن بهمون برسون. امیدوارم به زودی زود به تک تکشون جامه ی عمل بپوشونم و یه نفس راحت بکشم. 


درست یکسال پیش اثاث کشی کردیم به خونه آرزوها و درست تو سالگرد خونه مون ما تازه تازه به پنجره های خونه مون پرده زدیم. البته چون دید نداشتیم ترجیح دادیم یه مدت از نور آفتاب بهره بگیریم. پارسال همچین روزی بود که تهران برف شدیدی بارید و همه جا سفید پوش شد و خواهرک فرداش که امد تو چیدمان خونه کمکم کنه موقع برگشت از نه شب تا چهارو نیم صبح تو برف و بوران موند تا بلاخره برسه کرج. اون روز برامون لوبیاپلوی خوشمزه درست کرده بود و کل اشپزخونه ام رو برام چید و رفت.هنوز که هنوزه دلم نیومده کوچکترین تغییری بدم تو چیدمانش. مامان طفلکی تو این ده ماه چند سال پیرتر شده و دیگه اون مامان با حوصله و پرامید قبل نیست. وقتی به حال و روزش و دوری از دخترش و تنهایی های این روزاش فکر می کنم حالم خیلی خراب می شه. خواهری وقتی بود همه جوره مامان رو ساپورت می کرد از دکتر بردن هاش گرفته تا فراهم کردن سبزی قرمه و آش و ترشی و شور و رب و آبلیموی خانگی. من اصلا اهل اینجور کارها نیستم و متاسفانه نمی تونم جاش رو برای مامان پر کنم. 


کلا از اول صبح عصبانی بودم و توانایی گیر دادن به ترک روی دیوار  رو هم داشتم. اخرشم با بدترین شکل ممکن از بچه ها جدا شدم. اصلا دوست ندارم بچه ها با ناراحتی بخوابن اما امشب خودم علت ناراحتیشون بودم :(((  فکر کنم بازم دچار فقر اهن شدم و لامصب این قرصای اهنم رو پیدا نمی کنم که بخورم :((((


باز افتادم تو دور عاطل و باطل گشتن و هیچ کار مفیدی نکردن. نمی دونم چرا حتما باید یه چیزی محرک من باشه برای حرکت رو به جلو وگرنه همینجور درجا می زنم و صبحم رو با کارهای روزمره شب می کنم و شبم رو صبح بی هیچ نکته ی مثبتی حتی. رفتم برای ثبت نام زبان اما روزهاش با کلاس دانشگاه تداخل می زد و نشد ثبت نام کنم. خودمم اینقدری اراده و پشتکار ندارم که تو خونه به تنهایی شروع کنم. اصلا راستش نمی دونم چه جوری باید شروع کرد و همین شده برام معضل. کتاب دنیای سوفی هم اصلا خوب پیش نمی ره چون فکر کنم من کلا ادم فلسفی نیستم و زیاد با این مبحث نمی تونم ارتباط بگیرم اما از اونجایی که تو مرام من کتابی که خریدم یا از طرف عزیزی بهم هدیه داده شده، خوندنش دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره می خوام که بخونمش چون همینجوری نه سال از خرید کتاب توسط مهربون همسر می گذره و باید تا اخر سال تمومش کنم که بتونم امسال رو سال شکستن غول کتابهایی که از نخوندنشون رو اعصابم بوده معرفی کنم. خلاصه که یک ماه بیشتر فرصت ندارم و باید زودتر دست به کار بشم. 

از الان افتادم به صرافت مدرسه ی خوب پیدا کردن برای پسرک. از مدرسه ی زبانش راضی هستیم اما برای دبستانش راهمون خیلی دور می شه. خصوصا اینکه مدرسه ی دخترونه اش هم نقطه ی مقابل پسرونه است و هرکدوم تو یه نقطه از شهرن. دخترک و پسرک اگرچه دوسال و سه ماه باهم تفاوت سنی دارن اما از لحاظ سالهای تحصیلی فقط یکسال اختلاف دارن و اینه که کم کم ذهنم داره درگیر مدرسه و رفت و امدشون می شه. شهریه ها رو هم نگم که چقدر بالا رفته. 

خواهرک امروز بعد مدتها چندتا عکس خوشگل از خودش برام فرستاد و به معنای واقعی کلمه قلبم از دوریش و ندیدن روی ماهش فشرده شد. دقیقا یازده ماهه که بغلش نکردم و نبوسیدمش و بی نهایت دلتنگشم. گاهی از روی خودخواهی می گم کاش هیچ وقت مشوقش نمی شدم برای کوچ کردن و رفتن. 


امروز از اون روزها بود که دوست داشتم از صفحه ی زندگیم پاک می شد. برخلاف قول و قرار سفت و محکمی که به خودم داده بودم بازهم شکست خوردم. کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند و همه چی رو از نو نوشت. باید خودم رو ببخشم و برای بار هزارم سعی کنم رو قول و قرارم بمونم. 


مدت ها بود، شایدم ماهها، صبح ها به سختی از خواب بیدار می شدم و شاید اگر اماده کردن صبحانه و ناهار بچه های سحرخیزم که گاها از هفت صبح می یان بالاسرم و بی صبرانه منتظرن که لحاف رو بندازم کنار و دوشادوششون بیدار باشم، نبود دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم. فکر می کردم افسرده شدم، اما امشب فهمیدم کادو گرفتن خون ام اونم از طرف عزیزترینم و از نوعی که خیلی دوستش می دارم به شدددددت امده بود پایین و من نمی دونستم. 

امسال برای اولین بار از طرف پسرک کادوی روز مادر گرفتم. یه گل کاغذ رنگی که خودش تو کلاس درست کرده بود به همراه یه گل کاکتوس کوچولو. همیشه اولین ها خیلی شیرینن. خصوصا اینکه سه بار به فاصله ی یکساعت برام تکرار کرد"هپی مادرز دی"


حدودا چهار سالی می شه که دارم رو قضیه "مهرطلبی" و "مهرورزی" کار می کنم و تا حدود زیادی موفق بودم. از وقتی با متن های دکتر هولاکویی پی به "مهرطلبیم" بردم  خیلی سعی کردم این خصیصه رو ترک کنم. در راستای این تغییر و تحول هام به تازگی موفق شدم کسایی رو که بهم انرژی منفی می دن و حالم رو خراب، از زندگیم حذف کنم. دیگه برام مهم نیست دوستی چهارساله است یا دوستی چهل ساله! برام مهم اینه که اول خودم در ارامش باشم. البته اینم بگم که برخلاف طرف مقابلم که زبون تلخ و گزنده ای داشت و با وجودی که جواب های کنایه دار زیادی تو آستینم داشتم، سعی کردم مثل اون نباشم و جلوی تلخی زبونم رو بگیرم. به هرحال خوشحالم از احترامی که به خودم می گذارم و سعی در دوست داشتن خودم دارم. امیدوارم به زودی زود روزی برسه که بتونم با قاطعیت بگم دیگه "مهرطلب" نیستم.


برای خودم یه رکورد محسوب می شه که بعد ده سال بلاخره طلسم رو شکستم و شب رو خونه ی مامان موندم. با وجودی که تا صبح خوابم سنگین نشد و همه اش انتظار پگاه رو می کشیدم اما خیلی خوشحال بودم از موندنم. باید اعتراف کنم دلیل اولیه موندنم، درخواست پسرک بود که دفعه ی قبل ازم خواسته بود یه شب پیش مادرجون بمونیم. تجربه ی خوبی بود و با وجود سختی هاش دوست داشتم. خنده دارش اونجایی بود که شب، دخترک طاقت بی خوابی رو نداشت با وجودی مهمون توی خونه اصرار داشت همه ی لامپها رو خاموش کنیم تا بخوابه و هیچ جوره هم راضی نمی شد، تشریف ببره تو اتاق بخوابه:)))


چه خوب زندگی این روزهامون با تمام سختی ها و استرس ها و اضطراب هاش، قشنگی هاش رو داره. قشنگیش برای من روزهای چهارشنبه است که بی دغدغه ی بچه ها، می تونم از صبح زود تا شب دیروقت بیرون باشم و در راستای هدفهام قدمی بردارم. چه خوبه که هستی و من رو تو رسیدن به خواسته هام همراهی می کنی و شدی بال پرواز برام. چه خوب که بابای مهربونی هستی که بچه ها درکنارت شادن. 


امروز روز خوبی بود .خیلی خوب. تونستم کمک حال مامان بشم و برق رضایت و شادی رو تو چشماش ببینم و دعاهای از ته دلش رو در حق بچه ها و زندگیمون بشنوم. 

بعد خوابیدن بچه ها و اینترنت گردی و چت، بلاخره کتاب کوبیت رو دست گرفتم و شروع کردم به ترجمه. خیلی خوب بود خصوصا اینکه بعد کلی جستجو و بالا و پایین کردن گوگل، برای ترجمه یه سایتی پیدا کردم که بنظرم ترجمه ی خیلی نزدیکی با متن کتاب من داره و کلی دلگرمم کرد به ادامه ی مسیر. 


سوای خستگی های خونه تی دم دمای سال جدید، قلبا فلسفه اش رو، بوی تمیزی که از در و دیوار و رختخواب ها فضا رو پر می کنه، درخشش وسایل رو دوست دارم و با لذت خونه رو تمیز می کنم. فقط بدیش اینه که همه اش می گم هنوز زوده و الان اینجا رو تمیز کنم بازم تا شب سال نو می خواد کثیف بشه و رسما همه چی می افته سه روز اخر و دقیقه ی نود. ولی امسال یکم زودتر رفتم پیشواز به امید اینکه یکروز مونده به تحویل سال همه چی سر جای خودش باشه و روز اخر دغدغه ی هیچی جز چیدن سفره ی هفت سین رو نداشته باشم.حالا باید دید تا چه حد در عمل رو حرفم می مونم. 


دیروز که بعد ده ماه دعوتمون کردن بیایم کلاستون و برای اولین بار معلم و جو کلاسی و اموزشیتون رو ببینیم، با هر کلامی که از دهانت خارج شد من به شوق لرزیدم و اشک حلقه زده تو چشمام رو با بدبختی جمع و جور کردم که کسی متوجه قلیان احساساتم نسبت بهت نشه. قشنگ من! زیباترین صحنه برای من زمانی بود که بعد هر اجرات با اون چشمای قشنگ و درشتت،با لبی خندان به من نگاه می کردی تا تایید رو از چشمام بگیری. وقتی بازی مامانا و بچه ها شروع شد و من و تو کنار هم یه تیم شدیم برای کشیدن نقاشی، همین که بعد اتمان بازی یواشکی تو گوشم گفتی مامان پرنده ات خیلی خوشگل شد، انگاری دنیا رو دو دستی به من بخشیدن. تو چرا اینقدر مهربونی و فهمیده؟ چرا اینقدر بیشتر از سنت درک می کنی و می فهمی جان مادر؟ راستش در طول مدت اجرا همه اش فکر می کردم الان که با یه اجرای کوچولوی تو این سن من تا این حد منقلب شدم و هیجانی، روزی که کلاه فارغ التحصیلیت رو بسر بگذاری ببین چه حالی بشم!


با وجودی که از ابتدا مقصدمون جنوب بود اما به قدری تو استان لرستان مجذوب و محسور طبیعت زیباش شدیم و به قدری چشمهامون از بکری و باطراوت بودن طبیعتش به وجد امد که تصمیم گرفتیم روزهای بیشتری رو تو این استان قشنگ بمونیم و در ادامه با وجود بارندگی های شبانه روزی از همسفرهامون به قصد تهران جدا شدیم و اونها راهی بوشهر شدن. چقدر چقدر چقدر رشته کوههای زاگرس زیبا بودند و ستودنی. من عاشق کوهنوردی نمی تونستم لحظه ای چشم بر اقتدار و ابهتش ببندم و تحسین نکنم این همه شگفتی و زیبایی رو یکجا. میهمان مردم ساده ای بودیم که میزبانی رو در حقمون تمام کردن و باعث شدن خاطره ای بسیار خوش نسبت به این استان و مردمان مهربان و خونگرمشون پیدا کنیم. امیدوارم هرچه زودتر سیل ها فروکش کنه و مردمان سرزمینم روی ارامش رو ببینن. 

در کنار تمام لحظات خوشی که این چند روز تجربه کردیم، این سفر نکته ی بسیار مهمی رو به من ثابت کرد. همیشه فکر می کردم کاش منم مثل دوستم می تونستم اولویت اول رو برای خودم قایل بشم و دنبال کارهای دلی خودم برم و اولویت دوم روبه بچه ها اختصاص بدم، ولی دیدن فاصله ی بسیار زیاد افتاده بین دوستم و پسرش در مقابل صمیمیت پسرک با من و پدر و خواهرش با وجود اختلاف سنی کمی که بچه هامون باهم دارن، بهم ثابت کرد راه رو اشتباه نرفتم و ارزش تحمل اون همه سختی رو داشت. همیشه پایه ی ثابت یکی از دعاهای مامان اینه که خیر بچه هام رو ببینم و برای اولین بار احساس کردم تو این سفر طولانی مدت، خیر بچه ها رو با رفتار قشنگ و مودبانه اشون دیدم. 

یکی دیگه از زیبایی های سفر برای من این بود که تو چند مورد در .حالتهای متفاوت به من نشون داد چطور پسرک و دخترک، برادرانه و خواهرانه، در برابر زورگویی و خشونت بچه های دیگه پشت هم در می یان و حامی همدیگه هستن.


امسال برخلاف سالهای قبل که سیزده مون به تنهایی بدر می شد، بی هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای به برادری گفتیم بیاد و باز هم بدون تنظیمات قبلی یک دفعه رفتیم بالا پشت بوم و چادر زدیم و برای دو سه ساعتی بچه ها تو چادر عشق کردن و همونجا هم کلی دوچرخه سواری کردن. ما هم بعد چندین روز بارندگی و دیدن هوای ابری توی چادر حمام آفتاب گرفتیم و یه کوچولو درازکی کشیدیم و کلی از هردری سخنی با برادری داشتیم. اخرشم که قصد رفتن کرد و با گریه ی بچه ها و اصرارهای ما راضی بموندن شد. فکر می کنم تو کل زندگیم این بار دومه که داداشم شب خونه مون می مونه و من از تصور اینکه امشب پیش ماست و تو یکی از اتاق ها داره نفس می کشه غرق شادیم. ناخوداگاه یاد ایام کودکی و روزهای باهم بودنمون، هرچند کم و انگشت شمار افتادم. چقدر همیشه برام عزیز بودی و هستی نازنینم.


گاهی فکر می کنم این همه بلای طبیعی و غیر طبیعی که بر سر مردمان سرزمینم نازل می شه، فقط و فقط برای روشن شدن ماهیت واقعی حکومت برای مردمه شاید. وقتی مردم ببین تو سختی ها و ناهمواری ها حکومتی که دارای قدرت و ثروت کل کشوره، سپاه داره ارتش داره و بودجه مملکت به طور کامل دستشون هست اما هیچ غلطی برای مردم این اب و خاک نمی کنن شاید برای همیشه بکشن این دندون فاسد خراب رو و روی برگردونن. هستن درصدی از مردم که ر.ه.ب.ر براشون قداست داره خیلی دلم می خواد به زودی زود اون نقاب که به صورت داره برای اون دسته هم پایین بیافته. 

یکی از چیزهایی که تو سفر به لرستان و بازدید از روستاهای کوچیک و بزرگ این استان به صورت خیلی خیلی پررنگ به چشمم امد تابلوهایی بود که فرت و فرت تو جای جای روستا مبنی بر پرداخت زکات و ثواب اون به همراه تشویق مردم به پرداخت صدقه جهت شفا و بهبودی مریض هاشون بود. جالبه خوداشون وقتی مریض می شن نه به ضریح امامی یا امامزاده ای دخیل می بندن نه با صدقه دادن شفا می گیرن و یکراست با بلیط های فر ست کلاس راهی پیشرفته ترین کشورهای دنیا جهت مداواشون می شن. یعنی خوب می دونن تو هرجایی چه جوری و با چه زبونی مردم بدبخت رو سر کیسه کنن. هر چی زمان می ره جلو بیشتر می رسم به این حرف که مذهب اختراع بشر بوده برای حکومت کردن به مردم عوام. حربه ای دست قدرتمندان تا سوار بر جهالت مردم عام بشن و تا می تونن با خرافات و ترس از بهشت و جهنم و خیر و شر و عذاب الهی  کولی بگیرن و امتیاز. اخ که بی صبرانه منتظر واژگون شدن این طبل توخالی و این نقاب دورویی بر چهره هاشون هستم. 


این اولین شنبه ی سال و اولین روز کاری بعد از گذشت سه هفته تعطیلی اونقدرا هم که فکر می کردم باید سخت باشه نبود و راستش وسطای روز کلی هم خوشحال بودم که زندگیمون برگشت به روتین گذشته ی خودش :) 

هنوز فرصت نکردم اهداف سال 98 رو برای خودم مکتوب کنم که البته حتما این کار رو خواهم کرد چون به انرژی مثبت نهفته تو نوشتن هدف هام خیلی اعتقاد دارم. سال 97 برای خودم 8 تا مورد نوشتم که از اون 8 تا تقریبا به 5 تاش رسیدیم که بزرگترینش برای من قبولی ارشد بود که خدا رو شکر اتفاق افتاد و خیلی خیلی حالم رو خوب کرد. امسالم باید سرفرصت بشینم و یه لیست بلند بالا از کارهایی که امسال باید انجام بدم بنویسم. اما قول دادم بزرگترین هدف امسالم مادری کردن بدون داد و فریاد باشه چون این روزهای کودکیشون هیچ وقت برنمی گرده و دوست ندارم وقتی بزرگ شدن مثل من خاطره ی جالبی از این روزهای ناب زندگیشون نداشته باشن. باید مامان خیلی خیلی صبورتری بشم و بابت اشتباهای خواسته و ناخواسته اشون زودی از کوره در نرم و مدام با خودم یاداوری کنم که صبوری من و همسر در برابر اشتباهاتشون خیلی می تونه تو داشتن اعتماد به نفس تو بزرگی هاشون نقش پررنگی داشته باشه. 



خیلی اتفاقی فهمیدم دخترک هم از اول تیر کلاسش شروع می شه. گفته بودن تابستون اما نگفته بودن چه ماهی از تابستون. از دیروز استرس گرفتم که تا اون موقع چطوری باید دخترک رو از پوشک بگیرم، خصوصا که دو روز اول شروع کلاسش مصادف شده با امتحانات من! با وجودی که چیزی به سه ساله شدن دلبر خانم نمونده اما اصلا تو پروژه ی پوشک گیری همکاری نمی کنه و برعکس پسرک که خیلی عالی با این قضیه کنار امد و تو دوسال و هفت ماهگی در عرض یک هفته پوشک رو گذاشت کنار، ایشون کماکان ساز مخالف می زنن. 

فردا بعد یک ماه تعطیلی می رم دانشگاه. دو هفته دیگه ارایه دارم اما می شه گفت هنوز کار چشمگیری انجام ندادم و از خودم راضی نیستم چون درست تایمی که بچه ها خوابیدن و باید روش کار کنم همه اش گوشی دست می گیرم. باید برای این عادت بد و بی مزه ام فکر اساسی کنم که خیلی ازم انرژی می گیره و ناراحتم می کنه. 


چقدر یک دونه بچه داشتن از دوتا بچه داشتن راحتتره. این رو زمانهایی خوب درک می کنم که پسرک با پدرش برنامه دوتایی دارن و من و دخترک هم باهم. چقدر من خوش اخلاقترم و چقد دخترک خوشحالتر چون تمام توجه من رو به خودش داره و احساس رضایت می کنه. در حالی که در حالت عادی مدام بین دعواهاشون باید وساطت کنم و تشویق به اشتی کردن و دوستی. نشد یکبار سه تایی یا بعضا چهارتایی بازی نکنیم و به دلخوری ختم نشه. بعد به دنیا آمدن دخترک همیشه می گفتم بچه ی دوم چون در امتداد محدودیت های بچه ی اول بدنیا می یاد اینقدری سخت نیست که بچه اول هست. اما کم کم نظرم داره عوض می شه و حس می کنم چقدر در حق بچه ها اجحاف می شه که با امدن دومی و سومی و . توجه پدر و مادر به تعداد بچه ها تقسیم می شه و خواه ناخواه از مرکز توجه مطلق بودن در می یان، خصوصا بچه های با اختلاف سنی کم. امشب تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده بیشتر برنامه ی دوتایی دوتایی جداگانه ترتیب بدیم که هرکدوممون توجه کامل به یکی از بچه ها داشته باشیم تا هر از گاهی توجه کامل صد درصد رو از جانب یکی مون هرکدوم داشته باشن و برای خودشون کلی عشق کنن که مثلا امروز مامان همه اش مال من بود یا بابا مال من بود. خلاصه که ای شماهایی که یک دونه جوجه دارید، حسابی با جوجه تون عشق و حال کنید که وقتی دوتا بشن شرایطتون واقعا سختتر و پیچیده تر می شه. 


قبل از سال جدید، یکی از اساتید برای هر کدوممون یه موضوع جهت تحقیق و ارائه کردن داد و بی اغراق از اون موقع تو هر وقت آزادی که داشتم (البته به جز تعطیلات نوروز) براش وقت گذاشتم و سایت ها و مقاله های زیادی رو پیدا کردم، اما با وجود این هنوز به یک جمع بندی کلی نرسیدم و مدام در حال حذف و اضافه ام و همه اش می گم بابت یه ارائه کوچک این همه از من وقت و انرژی گرفته شد، ببین برای پایان نامه قراره به چه حال و روزی بیافتم. البته اعتراف می کنم محول کردن این ارائه توسط استادمون خیلی خوب بود و کمترین امتیاز مثبتش این بود که از الان من رو برد تو حال و هوای نوشتن پایان و نامه و اشنایی با سختی های مسیرش. ایشالله خدا بخواد دیگه تو مراحل اخرش هستم و امیدوارم تا فردا شب دیگه لااقل فایل ارائه ام تکمیل بشه و بعد مدتها راحت بخوابم. 


گیرم که این درخت تناور 

در قله ی بلوغ 

آبستن از نسیم گناهی ست 

اما 

ای ابر سوگوار سیه پوش

این شاخه ی شکوفه چه کرده ست 

کاین سان کبود مانده و خاموش؟

گیرم خدا نخواست که این شاخه 

بیند ز ابر و باد نوازش

اما 

این شاخه ی شکوفه که افسرد 

از سردی بهار 

با گونه ی کبود 

ایا چه کرده بود؟



" شفیعی کدکنی "



بعد از کلی بالا و پایین شدن و تا مرز کنسل کردن برنامه پیش رفتن، یار دبستانی رو بابت تولدش، تونستیم سوپرایز کنیم. همیشه دوست داشتم برای یکبار هم که شده تولدش غافلگیرش کنم و بلاخره با همکاری و همدلی همسر و اون یکی دوست جان به این خواسته ام هم رسیدم. 

وای چقدر قسمت سوم سریال "گات" هیجانی بود. تا اخرین لحظه نفسم تو سینه حبس بود! بی صبرانه منتظر قسمت اتی هستم. حیف باشه که گویا فقط سه قسمت تا پایان این سریال زیبا و جذاب باقی مونده!

این هفته رو  می شه گفت به خودم مرخصی دادم و می شه گفت تقریبا هیچی درس نخوندم. انگاری می خواستم خستگی ناشی از اون ارائه کوفتی که استادش وسطا ارائه ام برای جواب دادن تلفنش، از کلاس رفت بیرون رو به در کرده باشم. 

چندین روزه که در طول روز پوشک دخترک رو باز می کنم و شبا موقع خواب پوشکش می کنم دوباره. خیلی خیلی خوب در طول روز همکاری می کنه، امیدوارم تا اخر خرداد این مرحله ی سخت رو با موفقیت کامل پشت سر بگذارم و برم دنبال مراحل بعدی!


سالیان سال فکر می کردم انگلیس پشت ا.ن.ق.ل.ا.ب سال پ.ن.ا.ه.و.ه.ف.ت بوده! با دلیل و مدرک و ادله کاشف به عمل امد که خیر جناب روسیه، برای باز پس ندادن شهرهای ایران، قفقاز، گرجستان، ایروان، باکو و . که قراردادش 99 ساله بوده و سال 1361 به پایان می رسیده و مم بوده به پس دادنش، پشت پرده این داستان رو راه انداخته و جالب تر اینکه وقتی چند نفر  می رن پیش سردار سازندگی و می گن قرارداد به سر رسیده می فرمایند ما الان وسط جنگ هستیم و وقت این حرفا نیست. و غم انگیزتر از همه ی اینا اینه که ایران هیچ وقت نسبت به استرداد شهرهایی که جزو خاکش بوده به مجامع بین المللی از روسیه شکایت نبرد و همه چی به سکوت گذشت و دو دستی خاک ایران بخشیده شد. اخ که جسم و روحم تحمل این همه خیانت و نامردی رو نداره 


چند نفرمون می دونستیم که قبل جنگ ایران و عرلق تو سال 59 ، یه جنگ دیگه هم بین ایران و عراق سال 52 اتفاق افتاده که به 3 ساعت نکشیده که بصره رو ارتش ایران تصرف می کنه؟ برام شوک بزرگی بود دیروز شنیدن این واقعه و ندونستنش! کاش به جای این همه موبایل دست گرفتن و بازی و اینستاگرام  بیشتر و بیشتر مطالعه کنیم تا نسلی که می سازیم نسل اگاهی باشن. بگذاریم با کتاب خوندن ما بچه هامون عادت کنن به کتاب دیدن و خوندن. بیایم از تاریخ درس بگیریم و اگاه بشیم. نسل بی سواد نه بدرد جامعه مون می خوره و نه هیچ جای دنیا. 


درکی ندارم از اون دست آدمهایی که موقعیت اقتصادی جالبی ندارند، نه خانه ای دارند و نه کار ثابتی و با وجود داشتن فرزندی سالم و باهوش، دعوتنامه ای دیگه برای امدن دومی می فرستن. یا اونی که دوتا فرشته ی خوشگل داره و مستاجره و تازه کاشف به عمل آمده که خانه ای که رهن کردن توسط مالک در رهن بانک بوده و حالا که صاحبخانه مقروض هست و متواری، بانک داره خانه رو به مزایده می گذاره جهت فروش اونوقت چشم به راه متولد شدن سومی هستن.  واقعا نمی دونم یا ذهن من خیلی منطقیه یا ذهن اونا خیلی احساسی هست و بی خیال! بابا تو مملکتی دارید زندگی می کنید که از لحاظ داشتن تورم بالا داره با نیوزلند رقابت می کنه انوقت شما با نداشتن خانه و کار ثابت بازهم به فکر فرزندآوری هستید و تازه کلی هم خوشحالید؟ 


خدا رو شکر پروژه پوشک گیری با موفقیت کامل به سرانجام رسید و شیرینکم هر لحظه منتظره که از کلاس زبان برادرش به ایشون هم زنگ بزنن و بگن بیا. یعنی هرروز که گل پسر رو می رسونیم بهم می گه مامان زنگ نزدن؟ قربونت برم من که تو دیگه اینقدر بزرگ شدی که من از شنیدن حرفای قلمبه سلمبه ات و استدلال های منطقیت دلم می خواد درسته قورتت بدم. 


دارم کتاب "دو قرن سکوت" "عبدالحسین زرین کوب" رو می خونم اونم چاپ دوران شاهنشاهیش رو.  یادمه از دوران راهنمایی علاقه زیادی به تاریخ داشتم اما متاسفانه هیچ وقت به طور جدی پی اش رو نگرفتم. اما امسال امیدوارم بتونم و معلومات تاریخیم رو در مورد زادگاهم زیاد کنم. 

* این دو روز مادر خیلی بی حوصله ای بودم و دوبار دخترک رو دعوا کردم. نمی دونم چمه خیلی زود از کوره در می رم و به دقیقه نکشیده عذاب وجدان می گیرم. خسته ام واقعا نمی دونم چرا اینقدر خشم دارم و عصبانیم.

** چقدر اهنگ گوش دادن با هندزفری قشنگتره!

نمی تونم مقاله بیس پیدا کنم برای پایان نامه ام شدیدا ناراحتم. می رم تو سایت این ژورنال های معتبر مرتبط با رشته ام به زور تو حیطه ی مدنظرم یه مقاله پیدا می کنم اما برای فول دانلود نیاز به اکسس هست. چندتا سایت هم که می گن اسم مقاله رو بده ما بهت مقاله رو کامل می دیم هم رفتم اما مقاله موردنظرم رو برام پیدا نمی کنه. خلاصه که به جرات می تونم بگم این هفته ام خیلی زیاد به سرچ های بی حاصل گذشت و این همه وقت گذاشتن ثمره ای نداشت برام جز اتلاف وقت. همه اش می گم کاش تسلطم به زبان انگلیسی خوب بود چون تو این مرحله خیلی می تونست بهم کمک کنه. البته که من پروتر از این حرفام و به ضرب و زور دیکشنری و گوگل ترنسلیت سعی می کنم دست و پا شکسته گلیمم رو از آب بکشم بیرون ولی خوب خیلی وقتم رو می گیره و گاها حتی دلسردم می کنه. ولی خب چاره ای نیست و شرایطم اینهو باید باهاش کنار بیام. 

همسر درست فهمیده خیلی این اواخر ذهنم در گیره و سیم های مغزم مدام در حال جرقه زدن از یه موضوع به یه موضوع کاملا بی ربط دیگه است. البته از نظر دیگران بی ربط و از نظر خودم یکی از درگیری های ذهنیم محسوب می شه. رفته و برام کتاب دو قرن سکوت چاپ  قدیمیش رو که خیلی خیلی دوست داشتم داشته باشمش رو پیدا کرده و تو صفحه اولش یه جمله خیلی انرژی بخش برام نوشته. "تقدیم به دختری که دوست دارد همه چیز را بداند" خیلی برام ارزشمند بود. 

فردا کلاس دارم و برخلاف هفته های قبل ذوقش رو ندارم و شایدم زود نرم  دانشگاه. 


دو هفته بیشتر به امتحانات پایان ترم نمونده و یه شیر پاک خورده ای باعث شد یه بازی مهیج رو گوشیم بریزم که پاک من رو از درس خوندن انداخته. باید یه فکری کنم اینجور نمی شه امیدوارم بتونیم سه هفته بی خیالش بشم و بعد شروع کنم. از اینورهم سالی 12 ماه ما اصلا پیشنهاد سفر نداریم اون وقت برای تعطیلات پیشرو از در و دیوار پیشنهاد سفر بهمون می شه و منم غمگینانه یکی یکیشون رو رد می کنم. هی روزگار! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها